نامه مرینت به ادوارد 📜🕯

نامهای که شاید بهتر بود هیچ وقت نوشته نشه ...
ادوارد جان ...
وقتی اینو مینویسم، نمیدونم قراره هنوز به یادم باشی یا نه.
نمیدونم قلبت هنوزم منو با صدای اون تاب چوبی آویزون از درخت بید یادت میاره، یا فقط شده یه سایه محو پشت خاطرات سفرهات ...
من هنوز همون مرینتم، با دستهای خاکی، با دل تپندهای که روزی فقط برای تو میزد.
فقط حالا...
میدونی؟
جهان منو مجبور کرد ازت جدا شم، نه دلم.
هیچ کدوم از قدمهام انتخاب خودم نبود،
نه اون روزی که به خاطر عصبانیت از پیشت رفتم،
نه شبی که به اجبار قراره وارد قصر شم و شاید دیگه برنگردم...
من چیز زیادی از دنیا نمیخواستم..
فقط یه شونه میخواستم که سرمو بزارم روش و خستگی هامو بریزم روش.
یه دست که وقتی دنیا تنهام میذاره، منو نگه داره.
و اون تو بودی ...
اینو میدونم که الان شاید خیلی دیر شده باشه...
شاید دیگه برات یه خاطرهام و ترجیح بدی فراموشم کنی
اما من هنوز هم
هر شب قبل خواب، صدای پات رو روی خاکای روستا میشنوم..
صدای خندههامون
ادوارد ...
منو نبخش اگه رفتنم زخمی بهت زد.
فقط بدون، هیچکدوم از قدمهام بیتو نبوده.
هیچ لبخندی هم بیخاطرات تو شکل نگرفت...
هیچکدوم رو نمیخواستم....
دوستت دارم، یا بهتره حرفی که هیچ وقت بهت نگفتم رو بگم ... عاشقتم
عاشقتم درست مثل همون روزی که زیر درخت بید برات آواز خوندم
زیر نور خورشید
_ مرینت 🕊